ترس

« ترس »
 

شب تیره و ره دراز ومن حیران
فانوس گرفته او به راه من
برشعله ی بی شکیب فانوسش
وحشت زده می دود نگاه من


برما چه گذشت؟ کس چه می داند
دربستر سبزه های تر دامان
گویی که لبش به گردنم آویخت
الماس هزار بوسه ی لرزان


برماچه گذشت؟ کس چه می داند
من او شدم...او خروش دریاها
من بوته ی وحشی نیازی گرم
اوزمزمه ی نسیم دریاها


من تشنه میان بازوان او
همچون علفی زشرم روییدم
تا عطر شکوفه های لرزان را
درجام شب شکفته نوشیدم


باران ستاره ریخت برمویم
از شاخه ی تک درخت خاموشی
دربستر سبزه های تر دامان
من ماندم و شعله های آغوشی


می ترسم ازاین نسیم بی پروا
گر با تنم این چنین در آویزد
ترسم که ز پیکرم میان جمع
عطرعلف فشرده برخیزد

سختی را در آب پیدا کن و نرمی را درسنگ.

می گویند که آب نرم است و سنگ سخت  با این همه در نرمی آب چیزی

 

تسلیم ناپذیر است که سخت ترین سنگ را می فر ساید

 

و در سختی سنگ چیزی تسلیم پذیرهست که به نرمی آب تن در می دهد

 

پس سختی را در آب پیدا کن و نرمی را درسنگ.

 

جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد

 گاه می اندیشم ،

          خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

          آن زمان که خبر مرگ مرا

         از کسی می شنوی ، روی ترا

کاشکی می دیدم .

 

      شانه بالا زدنت را

                              بی قید

     و تکان دادن دستت

                            که مهم نیست زیاد

     و تکان دادن سر را که

                           _ عجب! عاقبت مرد؟

                                                 _ افسوس!

کاشکی می دیدم .

 

من به خود می گویم:

                  "چه کسی باور کرد

                   جنگل جان مرا

                    آتش عشق تو خاکستر کرد"

 

تمنای محال

گل به گل ، سنگ به سنگِ این دشت

یادگاران تواند.

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوگواران تو اند.

در دلم آرزوی ماندنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا

باز بر می گردی؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد!

شعری ازحمیدمصدق

تو به من خندیدی

ونمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه ی همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

غضب آلودبه من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

وتو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

ومن اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا

« خانه ی کوچک ما سیب نداشت »

هرگز

                                             

                                                    هرگز

من تمنا کردم

که تو با من باشی

تو به من گفتی

                         ـ هرگز هرگز

 پاسخی سخت و درشت

و مرا غصه این

                   هرگز

                               کشت.

عشق چست؟

شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ "
استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!

تمرین جدایی است قایم باشک

یک دو سه چار...را شمردم تک تک




آهسته به دنبال تو رفتم با شک



وقتی که بزرگتر شدم فهمیدم:


تمرین جدایی است قایم باشک

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،

و با نبودن، چگونه می توان بودن؟

و خدا بود و، با او، عدم،

و عدم گوش نداشت،

حرفهایی هست برای گفتن،

که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،

و حرفهایی هست برای نگفتن،

حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.

حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،

و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،

حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،

که همچون زبانه های بیقرار آتشند،

و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،

کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،

اگر یافتند، یافته می شوند...

... و

در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،

و اگر او را گم کردند، روح را از دورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند.

و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،

که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

هرکسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.

هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.

هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.

بدانگونه که احساسش می کنند، هست.

انسان یک لفظ است،

که بر زبان آشنا می گذرد،

و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.

هرکسی کلمه ای است:

که از عقیم ماندن می هراسد،

و در خفقان جنین، خون می خورد،

و کلمه مسیح است،

و در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود،

و آن کلمه، خدا بود.

یک تفنگ و یک قلب اثری از یفگنی قلی اف

یک تفنگ و یک قلب اثری از یفگنی قلی اف

یک تفنگ و یک قلب اثری از یفگنی قلی اف                                                    

مادر خرس پارچه ای را از دست پسرک گرفت و گفت:«نه پسرم، این کار درست نیست. تو نباید کله اش را بکشی. دردش می آید.»

پسرک با لحن حق به جانب گفت:«اما او که زنده نیست!»

پسرک گونه های تپل و لب هایی چاقالو داشت و فوراً لب ورچید. او چنان قیافه با مزه ای به خودش گرفته بود که آدم را خلع سلاح می کرد. دیروز بهترین دوست پسرک به او گفته بود که توی تن خرس او خاک اره است، اما نه پسرک و نه دوستش هیچ یک نمی دانستند که این خاک اره چه طور چیز است. و او خیلی دلش می خواست از این مساله سر در بیاورد.

پسرک فکر می کرد مادرش هم تا به حال خاک اره ندیده و دلش می خواهد بداند که چه طور چیزی است. فریاد کشید:« مامان، توی تن او خاک اره است.»

اما مادرسرش را تکان داد و گفت:«نه، خاک اره نیست.»

پسرک با حیرت پرسید:«پس چیست؟»

_همان چیزی که من و تو توی تنمان داریم : قلب.

_ خرس های پارچه ای قلب دارند؟

مادر گفت:« بله، همه موجودات قلب دارند، همیشه این موضوع را به خاطر داشته باش.»

به این ترتیب پسرک به خاطر سپرد که همه موجودات قلب دارند، خرس پارچه ای، خرگوش لاستیکی، خوک پلاستیکی و سوفیا عروسک کائوچویی همه شان قلب دارند. پسرک یک بار از یک نفر شنیده بود که « آدم باید همیشه مراقب قلبش باشد.» آن روز این موضوع در ذهنش زنده شد و تصمیم گرفت که هنچ وقت توی تن خرس های پارچه ای را نگاه نکند. اگر خرس پارچه ای قلب داشته باشد، باید از آن مراقبت  کنند.

پسرک در جشن تولدش یک تفنگ فلزی براق و درخشان هدیه گرفت.

تفنگ بی معطلی فریاد کشید:« آهای پسر، بیا شلیک کنیم و یک نفر را بکشیم.»

پسرک به او گفت:« تو نباید مردم را بکشی.»

تفنگ گفت:« این مزخرفات را بریز دور پسر! نباید یعنی چه. خیلی کیف دارد. امتحانش بی ضرر است!»

پسرک دوباره گفت:« چه طور می توانی این حرف را بزنی، مگر نمی دانی که همه موجودات قلب دارند.»

تفنگ خندید:« چه حرف بی معنی ای! مسلم است که همه موجودات قلب ندارند. همیشه این موضوع را به خاطر داشته باش.»

به این ترتیب پسرک این را نیز به خاطر سپرد. تفنگ ادامه داد :« آن خرس پارچه ای را ببین. توی تن او خاک اره است، نه قلب. آن خرگوش لاستیکی هم همین طور. همه جای تنش از لاستیک ساخته شده. همین طور آن خوک پلاستیکی. او هم تو خالی است، توی تنش هیچ چیز نیست.»

پسرک با اعتراض گفت:« پس چرا وقتی فشارش می دهم جیغ  می کشد؟»

تفنگ با چرب زبانی گفت:«برای این که از توی یک سوراخ کوچک که توی تن او است، هوا بیرون می آید. این هوا است که جیغ می کشد، نه او! گوش کن چه می گویم، می خواهی همه شان را بکشیم؟»

پسرک با دو دلی گفت:« نه، نباید این کار را بکنیم.»

تفنگ با تعجب گفت:«آخر برای چی؟»

پسرک که واقعاً نمی خواست کسی را بکشد، برای خلاص کردن خودش گفت:« خوب، برای این که مامان عصبانی می شود.»

تفنگ گفت:« ولی ما فقط می خواهیم ادای این کار را در بیاوریم! آخر آن ها که آدم نیستند، فقط اسباب بازیند.»

پسرک گفت:« بگذار یک کمی فکر کنم.»

تفنگ اخم هایش را در هم کشید و با نارضایتی گفت:«خیلی خوب حالا که اصرار داری، باشد...فقط اشکال در این است که وقتی آدم می خواهد کسی را بکشد، اصلاً نباید فکر کند. فقط کافی است بگویی بنگ! بنگ! بعد آدم می میرد! همین. اصلاً نیازی به فکر کردن نیست. این را به خاطر داشته باش.»

به این ترتیب پسرک ناچار شد این را نیز به خاطر بسپارد.حالا مجبور بود در آنِ واحد سه تا موضوع را به خاطر داشته باشد. اول، این که همه موجودات قلب دارند. دوم، مسلم است که همه  موجودات قلب ندارند و سوم این که وقتی آدم می خواهد کسی را بکشد، نباید فکر کند.

پسرک گیج شده بود. این سه تا چیز اصلاً با هم جور در نمی آمد و ذهن او قادر به حفظ همه آن ها در آنِ واحد نبود. پس باید یکی از آن ها را فراموش می کرد. به این ترتیب پسرک تصمیم گرفت که اولی را فراموش کند. و به محض این که فراموش کرد همه موجودات قلب دارند، ذهنش دوباره آرام و آسوده شد.

حالا فقط لازم بود دو تا چیز را به خاطر داشته باشد، که معلوم است چه بود: همه موجودات قلب ندارند و وقتی آدم می خواهد کسی را بکشد نیازی به فکر کردن نیست. آن وقت پسرک با خوشحالی خندید و گفت:« بیا، تفنگ نوی عزیزم. بیا برویم و یک نفر را بکشیم! اگر مامان عصبانی شد، به او می گوییم که فقط وانمود می کردیم.»

تفنگ فریاد کشید:« یک سرباز واقعی همیشه همین طور حرف می زند! بزن برویم.»

به این ترتیب، آن ها دست به کار شدند. بنگ، بنگ! خرس پارچه ای روی فرش متلاشی شد. بنگ، بنگ! خرگوش پلاستیکی به گوشه ای غلتید. بنگ، بنگ! سوفیا عروسک کائوچویی به پشت افتاد و چشم هایش را بست. بنگ، بنگ! بعد از این بنگ، بنگ! صدای نسبتاً خفه ای شبیه به بامب بلند شد. خوک پلاستیکی ترکیده بود. پسرک می خواست دست هایش را به هم بکوبد، اما در همان وقت چیزی را جلوی پای خودش دید.

تفنگ فریاد کشید:«محلش نگذار! بیا برویم و یک نفر دیگر را بکشیم.»

اما پسرک خم شد و چیزی را که جلو پایش افتاده بود برداشت، یک تکه پلاستیک بود. تکه پلاستیک دو بار تپید و بعد از کار افتاد. قلب پلاستیکی خوک پلاستیکی از تپش باز مانده بود.

صدائی در شب

 

نیمه شب در دل دهلیز خموش

ضربه ائی افکند طنین

دل من چون دل گل های بهار

پر شد از شبنم لرزان یقین

گفتم این اوست که باز آمده است

جستم از جا و در آئینه گیج

بر خود افکندم با شوق نگاه

آه، لرزید لبانم از عشق

تار شد چهره آئینه ز آه

شاید او وهمی را می نگریست

گیسویم درهم و لب هایم خشک

شانه ام عریان در جامه خواب

لیک در ظلمت دهلیز خموش

رهگذر هر دم می کرد شتاب

نفسم ناگه در سینه گرفت

گوئی از پنجره ها روح نسیم

دید اندوه من تنها را

ریخت بر گیسوی آشفته من

عطر سوزان اقاقی ها را

تند و بی تاب دویدم سوی در

ضربه پاها، در سینه من

چون طنین نی، در سینه دشت

لیک در ظلمت دهلیز خموش

ضربه پاها، لغزید و گذشت

باد آواز حزینی سر کرد

فروغ فرخزاد

شب و هوس

در انتظار خوابم و صد  افسوس 

خوابم   به  چشم  باز نمیآید

اندوهگین   و غمزده   می گویم

شاید  ز  روی  ناز  نمی آید

چون  سایه گشته  خواب  و نمی افتد

در  دامهای   روشن چشمانم

 می خواند   آن  نهفته  نامعلوم

در  ضربه های  نبض  پریشانم

مغروق  این جوانی  معصوم 

مغروق  لحظه های  فراموشی

مغروق  این  سلام  نوازشبار

در بوسه  و  نگاه  و همآغوشی

 می خواهمش  در این  شب تنهایی

با  دیدگان   گمشده  در دیدار

  با  درد ‚ درد  ساکت  زیبایی

  سرشار ‚ از  تمامی  خود سرشار

می خواهمش   که بفشردم  بر  خویش

  بر  خویش     بفشرد من  شیدا  را

  بر هستیم   به پیچد ‚  پیچد  سخت

آن  بازوان   گرم و توانا  را

 در   لا بلای    گردن  و  موهایم

گردش  کند   نسیم  نفسهایش

  نوشد   بنوشد  که   بپیوندم

  با  رود   تلخ   خویش  به دریایش

وحشی و  داغ  و پر  عطش و  لرزان

  چون  شعله های  سرکش  بازیگر

  در  گیردم  ‚  به  همهمه ی  در گیرد

خاکسترم   بماند   در بستر

 در آسمان    روشن   چشمانش

  بینم   ستاره های  تمنا  را

 در بوسه های  پر شررش  جویم 

لذات  آتشین  هوسها  را

می خواهمش  دریغا ‚  می خواهم 

می خواهمش   به  تیره   به  تنهایی

 می خوانمش   به  گریه   به  بی تابی

  می خوانمش  به صبر ‚  شکیبایی

لب  تشنه می دود   نگهم   هر دم

  در  حفره های  شب   ‚  شب  بی پایان

  او  آن  پرنده   شاید   می گرید

  بر بام  یک ستاره   سرگردان

فروغ فرخزاد

یکشب

 

یکشب ز ماورای سیاهی ها

چون اختری بسوی تو می آیم

بر بال بادهای جهان پیما

شادان به جستجوی تو می آیم

 

سر تا بپا حرارت و سرمستی

چون روزهای دلکش تابستان

پر می کنم برای تو دامان را

از لاله های وحشی کوهستان

 

یکشب ز حلقه ای که بدر کوبند

در کنج سینه قلب تو می لرزد

چون در گشوده شد، تن من بی تاب

در بازوان گرم تو می لغزد

 

دیگر در آن دقایق مستی بخش

در چشم من گریز نخواهی دید

چون کودکان نگاه خموشم را

با شرم در ستیز نخواهی دید

 

یکشب چو نام من بزبان آری

می خوانمت بعالم رؤیائی

بر موج های یاد تو می رقصم

چون دختران وحشی دریائی

 

یکشب لبان تشنه من با شوق

در آتش لبان تو می سوزد

چشمان من امید نگاهش را

بر گردش نگاه تو می دوزد

 

از «زهره» آن الهه افسونگر

رسم و طریق عشق می آموزم

یکشب چو نوری از دل تاریکی

در کلبه ات شراره می افروزم

 

آه، ای دو چشم خیره بره مانده

آری، منم که سوی تو می آیم

بر بال بادهای جهان پیما

شادان بجستجوی تو می آیم

وداع

 

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

 

می برم، تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه عشق

زینهمه خواهش بیجا و تباه

 

می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، ای جلوه امید محال

می برم زنده بگورش سازم

تا از این پس نکند یاد وصال

 

ناله می لرزد، می رقصد اشک

آه، بگذار که بگریزم من

از تو، ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من

 

بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله آه شدم، صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید

 

عاقبت بند سفر پایم بست

می روم، خنده بلب، خونین دل

می روم، از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل

شعری از فروغ فرخزاد

شعله رمیده

می بندم این دو چشم پرآتش را

تا ننگرد درون دو چشمانش

تا داغ و پر تپش نشود قلبم

از شعله نگاه پریشانش

می بندم این دو چشم پرآتش را

تا بگذرم ز وادی رسوائی

تا قلب خامشم نکشد فریاد

رو می کنم به خلوت و تنهائی

ای رهروان خسته چه می جوئید

در این غروب سرد ز احوالش

او شعله رمیده خورشید است

بیهوده می دوید به دنبالش

او غنچه شکفته مهتابست

باید که موج نور بیفشاند

بر سبزه زار شب زده چشمی

کاو را بخوابگاه گنه خواند

باید که عطر بوسه خاموشش

با ناله های شوق بیامیزد

در گیسوان آن زن افسونگر

دیوانه وار عشق و هوس ریزد

باید شراب بوسه بیاشامد

از ساغر لبان فریبائی

مستانه سرگذارد و آرامد

بر تکیه گاه سینه زیبائی

ای آرزوی تشنه به گرد او

بیهوده تار عمر چه می بندی؟

روزی رسد که خسته و وامانده

بر این تلاش بیهوده می خندی

آتش زنم به خرمن امیدت

با شعله های حسرت و ناکامی

ای قلب فتنه جوی گنه کرده

شاید دمی ز فتنه بیارامی

می بندمت به بند گران غم

تا سوی او دگر نکنی پرواز

ای مرغ دل که خسته و بیتابی

دمساز باش با غم او، دمساز

اندوه

 

کارون چون گیسوان پریشان دختری

بر شانه های لخت زمین تاب می خورد

خورشید رفته است و نفس های داغ شب

بر سینه های پر تپش آب می خورد

 

دور از نگاه خیره من ساحل جنوب

افتاده مست عشق در آغوش نور ماه

شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون

سر می کشد به بستر عشاق بی گناه

 

نیزار خفته خامش و یک مرغ ناشناس

هر دم ز عمق تیره آن ضجه می کشد

مهتاب می دود که ببیند در این میان

مرغک میان پنجه وحشت چه می کشد

 

بر آب های ساحل شط، سایه های نخل

می لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب

آوای گنگ همهمه قورباغه ها

پیچیده در سکوت پر از راز نیمه شب

 

در جذبه ای که حاصل زیبائی شب است

رؤیای دور دست تو نزدیک می شود

بوی تو موج می زند آنجا، بروی آب

چشم تو می درخشد و تاریک می شود

 

بیچاره دل که با همه امید و اشتیاق

بشکست و شد بدست تو زندان عشق من

در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار

ای شاخه شکسته ز توفان عشق من

از دوست داشتن

 

امشب از آسمان دیده تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

 

شعر دیوانه تب آلودم

شرمگین از شیار خواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد

عطش جاودان آتش ها

 

آری، آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

 

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب بجای می ماند

عطر سکر آور گل یاس است

 

آه، بگذار گم شوم در تو

کس نیابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه من

 

آه، بگذار زین دریچه باز

خفته در پرنیان رؤیاها

با پر روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیاها

 

دانی از زندگی چه می خواهم

من تو باشم، تو، پای تا سر تو

زندگی گر هزارباره بود

بار دیگر تو، بار دیگر تو

 

آنچه در من نهفته دریائیست

کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفانی

کاش یارای گفتنم باشد

 

بسکه لبریزم از تو، می خواهم

بدوم در میان صحراها

سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

 

بسکه لبریزم از تو، می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه تو آویزم

 

آری، آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

از یاد رفته

 

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

 

خود ندانم چه خطائی کردم

که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جائی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

 

هر کجا می نگرم، باز هم اوست

که بچشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چیره شده

 

گفتم از دیده چو دورش سازم

بی گمان زودتر از دل برود

مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردیست که مشکل برود

 

تا لب بر لب من م لغزد

می کشم آه که کاش این او بود

کاش این لب که مرا می بوسد

لب سوزنده آن بدخو بود

 

می کشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود که چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده که بود

شعله ور در نفس خاموشش

 

شعر گفتم که ز دل بردارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ئی از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

 

مادر، این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست بجز زندانم

 

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

به چکار آیدم این زیبائی

بشکن این آینه را ای مادر

حاصلم چیست ز خود آرائی

 

در ببندید و بگوئید که من

جز او از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست

فاش گوئید که عاشق هستم

 

قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست، بگوئید آن زن

دیرگاهیست، در این منزل نیست

 

افسانه تلخ

 

نه امیدی که بر آن خوش کنم دل

نه پیغامی نه پیک آشنائی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدائی

 

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت

سحرگاهی زنی دامن کشان رفت

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود

که زار و خسته سوی آشیان رفت

 

کجا کس در قفایش اشک غم ریخت

کجا کس با زبانش آشنا بود

ندانستند این بیگانه مردم

که بانگ او طنین ناله ها بود

 

به چشمی خیره شد شاید بیاید

نهانگاه امید و آرزو را

دریغا، آن دو چشم آتش افروز

به دامان گناه افکند او را

 

به او جز از هوس چیزی نگفتند

در او جز جلوه ظاهر ندیدند

به هر جا رفت در گوشش سرودند

که زن را بهر عشرت آفریدند

 

شبی در دامنی افتاد و نالید

مرو! بگذار در این واپسین دم

ز دیدارت دلم سیراب گردد

شبح پنهان شد و در خورد بر هم

 

چرا امید بر عشقی عبث بست؟

چرا در بستر آغوش او خفت؟

چرا راز دل دیوانه اش را

به گوش عاشقی بیگانه خو گفت؟

 

چرا؟ ... او شبنم پاکیزه ای بود

که در دام گل خورشید افتاد

سحرگاهی چو خورشیدش برآمد

به کام تشنه اش لغزید و جان داد

 

به جامی باده شورافکنی بود

که در عشق لبانی تشنه می سوخت

چو می آمد ز ره پیمانه نوشی

به قلب جام از شادی می افروخت

 

شبی ناگه سرآمد انتظارش

لبش در کام سوزانی هوس ریخت

چرا آن مرد بر جانش غضب کرد؟

چرا بر ذره های جامش آویخت؟

 

کنون، این او و این خاموشی سرد

نه پیغامی، نه پیک آشنائی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی

نه آهنگ پر از موج صدائی

آئینه شکسته

 

دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیز

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم آهسته گشودم

 

عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم

چشمانم را نازکنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر سر شانه

در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

 

گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیست

تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز

چون پیرهن سبز ببیند بتن من

با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

 

او نیست که در مردمک چشم سیاهم

تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند

این گیسوی افشان بچه کار آیدم امشب

کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند

 

او نیست که بوید چو در آغوش من افتد

دیوانه صفت عطر دلاویز تنم را

ای آینه مردم من از این حسرت و افسوس

او نیست که بر سینه فشارد بدنم را

 

من خیره به آئینه و او گوش بمن داشت

گفتم که چسان حل کنی این مشکل ما را

بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش

ای زن، چه بگویم، که شکستی دل ما را

 

آن روزها

آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها
-
به یکدیگر
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
ان روزها رفتند
آن روزهایی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید
چشمم به روی هرچه می لغزید
آنرا چو شیر تازه مینوشد
گویی میان مردمکهای
خرگوش نا ارام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای ناشناس جتجو میرفت
شبها بهنگل های تاریکی فرو می رفت


آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بیرون ، خیره میگشتم
پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،
آرام میبارید


بر نردبام کهنه ء چوبی
بر رشته ء سست طناب رخت
بر گیسوان کاجهای پیر
وو فکر می کردم به فردا ، آه
فردا
حجم سفید لیز .
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشدئ
و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در
-
که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور

وطرح سرگردان پرواز کبوترها
.
در جامهای رنگی شیشه
فردا


گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خط های با طل را
از مشق های کهنه ء خود پاک می کردم
چون برف می خوابید
در باغچه میگشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشک های مرده ام را خاک میکردم

آن روزها رفتند
آن روزهای ذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
ان روزهای هر سایه رازی داشت
هر جعبه ئ صندوقخانه ء سر بسته گنجی را نهان میکرد
هر گوشه ، در سکوت ظهر ،
گویی جهانی بود
هرکس از تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند
آن روزهای عید
ان انتظار آفتاب و گل
آن رعشه های عطر
در اجتماع اکت و محجوب نرگس های صحرایی
که شهر را در آخرین صبح زمستانی
دیدار میکردند
آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز


بازار در بوهای سرگردان شناور بود
در بوی تند قهوه و ماهی
بازار در زیر قدمها پهن مشد ، کش میامد ، باتمام
لحظه های راه می آمخت
و چرخ میزد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که میرفت با سرعت به سوی حجم
های رنگی سیال
و باز میامد
با بسته های هدیه با زنبیل های پر
بازار باران بود که میریخت ، که میریخت ،
که میرخت


آن روزها رفتند
آن روزهای خیرگی در رازهای جسم
آن روزهای آشنایی های محتاطانه، با زیبایی رگ های
آبی رنگ
دستی که با یک گل از پشت دیواری صدا میزد
یک دست دیگر را
و لکه های کوچک جوهر ، بر این دت مشوش ،
مضطرب ، ترسان
و عشق ،
که در سلامی شرم آگین خویشتن را باز گو میکرد
در ظهرهای گرم دودآلود
ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندم
ما بازبان ساده ء گلهای قاصد آشنا بودیم
ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه
میبردیم
و به درختان قرض میدادیم
و توپ ، با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت
و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی
هشتی
ناگاه
محصورمان می کرد
و ذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
و تبسمهای دزدانه

آن روزها رفتند
آن روزها مپل نباتاتی که در خورشید میپوسند
از تابش خورشید، پوسند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، اه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست