-
ترس
جمعه 4 مردادماه سال 1387 17:04
« ترس » شب تیره و ره دراز ومن حیران فانوس گرفته او به راه من برشعله ی بی شکیب فانوسش وحشت زده می دود نگاه من برما چه گذشت؟ کس چه می داند دربستر سبزه های تر دامان گویی که لبش به گردنم آویخت الماس هزار بوسه ی لرزان برماچه گذشت؟ کس چه می داند من او شدم...او خروش دریاها من بوته ی وحشی نیازی گرم اوزمزمه ی نسیم دریاها من...
-
سختی را در آب پیدا کن و نرمی را درسنگ.
جمعه 4 مردادماه سال 1387 16:59
می گویند که آب نرم است و سنگ سخت با این همه در نرمی آب چیزی تسلیم ناپذیر است که سخت ترین سنگ را می فر ساید و در سختی سنگ چیزی تسلیم پذیرهست که به نرمی آب تن در می دهد پس سختی را در آب پیدا کن و نرمی را درسنگ.
-
جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد
جمعه 4 مردادماه سال 1387 16:54
گاه می اندیشم ، خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی ، روی ترا کاشکی می دیدم . شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که _ عجب! عاقبت مرد؟ _ افسوس! کاشکی می دیدم . من به خود می گویم: "چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد"
-
تمنای محال
جمعه 4 مردادماه سال 1387 16:49
گل به گل ، سنگ به سنگِ این دشت یادگاران تواند. رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوگواران تو اند. در دلم آرزوی ماندنت می میرد رفته ای اینک ، اما آیا باز بر می گردی؟ چه تمنای محالی دارم خنده ام می گیرد!
-
شعری ازحمیدمصدق
جمعه 4 مردادماه سال 1387 16:47
تو به من خندیدی ونمی دانستی من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید غضب آلودبه من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک وتو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم ومن اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا « خانه ی کوچک ما سیب نداشت »
-
هرگز
جمعه 4 مردادماه سال 1387 16:38
هرگز من تمنا کردم که تو با من باشی تو به من گفتی ـ هرگز هرگز پاسخی سخت و درشت و مرا غصه این هرگز کشت .
-
عشق چست؟
جمعه 4 مردادماه سال 1387 16:28
شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ " استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!
-
تمرین جدایی است قایم باشک
جمعه 4 مردادماه سال 1387 16:26
یک دو سه چار...را شمردم تک تک آهسته به دنبال تو رفتم با شک وقتی که بزرگتر شدم فهمیدم: تمرین جدایی است قایم باشک
-
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
جمعه 4 مردادماه سال 1387 16:13
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود. در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود. و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟ و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود، و با نبودن، چگونه می توان بودن؟ و خدا بود و، با او، عدم، و عدم گوش نداشت، حرفهایی هست برای گفتن، که اگر گوشی نبود، نمی...
-
یک تفنگ و یک قلب اثری از یفگنی قلی اف
جمعه 4 مردادماه سال 1387 15:53
یک تفنگ و یک قلب اثری از یفگنی قلی اف یک تفنگ و یک قلب اثری از یفگنی قلی اف مادر خرس پارچه ای را از دست پسرک گرفت و گفت:«نه پسرم، این کار درست نیست. تو نباید کله اش را بکشی. دردش می آید.» پسرک با لحن حق به جانب گفت:«اما او که زنده نیست!» پسرک گونه های تپل و لب هایی چاقالو داشت و فوراً لب ورچید. او چنان قیافه با مزه ای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 10:23
صدائی در شب نیمه شب در دل دهلیز خموش ضربه ائی افکند طنین دل من چون دل گل های بهار پر شد از شبنم لرزان یقین گفتم این اوست که باز آمده است جستم از جا و در آئینه گیج بر خود افکندم با شوق نگاه آه، لرزید لبانم از عشق تار شد چهره آئینه ز آه شاید او وهمی را می نگریست گیسویم درهم و لب هایم خشک شانه ام عریان در جامه خواب لیک...
-
فروغ فرخزاد
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 10:22
شب و هوس در انتظار خوابم و صد افسوس خوابم به چشم باز نمیآید اندوهگین و غمزده می گویم شاید ز روی ناز نمی آید چون سایه گشته خواب و نمی افتد در دامهای روشن چشمانم می خواند آن نهفته نامعلوم در ضربه های نبض پریشانم مغروق این جوانی معصوم مغروق لحظه های فراموشی مغروق این سلام نوازشبار در بوسه و نگاه و همآغوشی می خواهمش در...
-
فروغ فرخزاد
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 10:20
یکشب یکشب ز ماورای سیاهی ها چون اختری بسوی تو می آیم بر بال بادهای جهان پیما شادان به جستجوی تو می آیم سر تا بپا حرارت و سرمستی چون روزهای دلکش تابستان پر می کنم برای تو دامان را از لاله های وحشی کوهستان یکشب ز حلقه ای که بدر کوبند در کنج سینه قلب تو می لرزد چون در گشوده شد، تن من بی تاب در بازوان گرم تو می لغزد دیگر...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 10:19
وداع می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش بخدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش می برم، تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه شستشویش دهم از لکه عشق زینهمه خواهش بیجا و تباه می برم تا ز تو دورش سازم ز تو، ای جلوه امید محال می برم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال ناله می لرزد، می...
-
شعری از فروغ فرخزاد
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 10:18
شعله رمیده می بندم این دو چشم پرآتش را تا ننگرد درون دو چشمانش تا داغ و پر تپش نشود قلبم از شعله نگاه پریشانش می بندم این دو چشم پرآتش را تا بگذرم ز وادی رسوائی تا قلب خامشم نکشد فریاد رو می کنم به خلوت و تنهائی ای رهروان خسته چه می جوئید در این غروب سرد ز احوالش او شعله رمیده خورشید است بیهوده می دوید به دنبالش او...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 07:48
اندوه کارون چون گیسوان پریشان دختری بر شانه های لخت زمین تاب می خورد خورشید رفته است و نفس های داغ شب بر سینه های پر تپش آب می خورد دور از نگاه خیره من ساحل جنوب افتاده مست عشق در آغوش نور ماه شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون سر می کشد به بستر عشاق بی گناه نیزار خفته خامش و یک مرغ ناشناس هر دم ز عمق تیره آن ضجه می کشد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 07:47
از دوست داشتن امشب از آسمان دیده تو روی شعرم ستاره می بارد در سکوت سپید کاغذها پنجه هایم جرقه می کارد شعر دیوانه تب آلودم شرمگین از شیار خواهش ها پیکرش را دوباره می سوزد عطش جاودان آتش ها آری، آغاز دوست داشتن است گر چه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست از سیاهی چرا حذر کردن شب پر از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 07:46
از یاد رفته یاد بگذشته به دل ماند و دریغ نیست یاری که مرا یاد کند دیده ام خیره به ره ماند و نداد نامه ای تا دل من شاد کند خود ندانم چه خطائی کردم که ز من رشته الفت بگسست در دلش جائی اگر بود مرا پس چرا دیده ز دیدارم بست هر کجا می نگرم، باز هم اوست که بچشمان ترم خیره شده درد عشقست که با حسرت و سوز بر دل پر شررم چیره شده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 07:09
افسانه تلخ نه امیدی که بر آن خوش کنم دل نه پیغامی نه پیک آشنائی نه در چشمی نگاه فتنه سازی نه آهنگ پر از موج صدائی ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت سحرگاهی زنی دامن کشان رفت پریشان مرغ ره گم کرده ای بود که زار و خسته سوی آشیان رفت کجا کس در قفایش اشک غم ریخت کجا کس با زبانش آشنا بود ندانستند این بیگانه مردم که بانگ او طنین...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 خردادماه سال 1387 07:06
آئینه شکسته دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در آینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم چشمانم را نازکنان سرمه کشاندم افشان کردم زلفم را بر سر شانه در کنج لبم خالی آهسته نشاندم گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیست تا مات شود زینهمه افسونگری...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1387 11:37
آن روزها آن روزها رفتند آن روزهای خوب آن روزهای سالم سرشار آن آسمان های پر از پولک آن شاخساران پر از گیلاس آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها - به یکدیگر آن بام های بادبادکهای بازیگوش آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها ان روزها رفتند آن روزهایی کز شکاف پلکهای من آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید چشمم به...